معنی قاسم خان والی

حل جدول

قاسم خان والی

اولین کارخانه برق ایران را در تبریز احداث کرد

لغت نامه دهخدا

قاسم خان

قاسم خان. [س ِ] (اِخ) دهی است از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان. در 58هزارگزی جنوب باختری شیروان و 2هزارگزی جنوب مالرو عمومی امیران به روزمان. در جلگه واقع و هوای آن معتدل است. 142 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات آن غلات، پنبه، توتون و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


قلعه قاسم خان

قلعه قاسم خان. [ق َ ع َ س ِ] (اِخ) دهی است از دهستان قائد رحمت، بخش زاغه ٔ شهرستان خرم آباد، واقع در 16هزارگزی شمال خاوری زاغه و 7هزارگزی شمال اتومبیل رو خرم آباد به بروجرد. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن سردسیری مالاریائی است. سکنه ٔ آن 112 تن است. آب آن از نهر کشم شم و سراب میرکه و محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان فرش بافی و جاجیم و جل بافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفه ٔ قائد رحمت هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


والی

والی. (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.

والی. (ع ص، اِ) کاردار. (السامی) (دهار) (مهذب الاسماء). حاکم یک ولایت یا ایالت. (فرهنگ نظام). حاکم. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). راعی. (منتهی الارب). امیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). استاندار: والی هرات وی را به حشم و مردم یاری داد. (تاریخ بیهقی ص 115).هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را اطاعت داشتندی. (تاریخ بیهقی ص 111). گفتم رای، رای خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است. (تاریخ بیهقی ص 264). و در آن عصر والی پارس از قبل یزدجرد شهرک مرزبان بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114).
تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست.
مسعودسعد.
والی ری کز خراسان رفتنم
منع کرد آن نیست آزاری مرا.
خاقانی.
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصرو ساو به صنعا برافکنند.
خاقانی.
والی عزت توئی اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش اینک ایوان او.
خاقانی.
این خبر به سمع والی رسید که بقالی را بی موجبی دست بیرون انداختند. (سندبادنامه ص 202). با والی جرجان و خواص خویش در اندرون قلعه رفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 274). سبب آن بود که طغان نامی والی آن بقعه بود و دیگری بای توز نام این ولایت به قهر از دست او بیرون کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 17). ارسلان جاذب والی طوس به هراه مقیم بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 263).
والی جان همه کان ها زر است
نایب دست همه مرغان پر است.
نظامی.
حاجت خلق از در خدای برآید
مرد خدا را چه کار بر در والی.
سعدی.
|| در عهد صفویه بالاترین مقام میان سرحدداران بود و در سراسر مملکت شمار آنان از چهار تن تجاوز نمیکرد و همگی از خاندانهای قدیم و دارای حکومت موروثی بودند که در عین تابعیت دولت صفوی باز نوعی استقلال داشتند. عایدات مالیاتی آنان در بودجه به حساب نمیآمد و بجز پیشکشی و تقدیمی که به صورت تحف و هدایا تسلیم سلطان میشد کمک لشکری نیز میکردند. (سازمان صفوی از فرهنگ فارسی معین). و در عهد قاجاریه وصول کلیه ٔ مالیاتهای نقدی و جنسی و اداره ٔ دهات خالصه و اجاره ٔ ابنیه ٔ دولتی، مالیات اصناف و بقایا و پرداخت حقوق مأموران و جیره و علیق اسب آنان، مواجب، مستمری و وظیفه و مقرری مدد معاش، خانواری، تیول، خرج سفره، و تکیه ٔ فقرا، تعزیه و غیره، ذوی الحقوق، افواج سوار و پیاده، توپ چیان، قورخانه چیان، قراسورانها برعهده ٔ والی بود. (احمد هرمزد از فرهنگ فارسی معین).
- والی آسمان اول (سپهر اول)، قمر. ماه. (فرهنگ فارسی معین).
- والی آسمان دوم (سپهر دوم)، عطارد. تیر. (فرهنگ فارسی معین).
- والی آسمان سوم (سپهر سوم)، زهره. ناهید. (فرهنگ فارسی معین).
- والی آسمان چهارم (سپهر چهارم)، شمس. آفتاب. (فرهنگ فارسی معین).
- والی آسمان پنجم (سپهر پنجم)، مریخ. بهرام.
- والی آسمان ششم (سپهر ششم)، مشتری. اورمزد.
- والی آسمان هفتم (سپهر هفتم)، زحل. کیوان. (فرهنگ فارسی معین).
|| مالک. (آنندراج) (غیاث اللغات). خداوندگار. (زمخشری). مالک امر. صاحب امر. متصرف در کاری به هر نحو که بخواهد. (ناظم الاطباء).
- والی امر، ولی امر: مقرر است که آنهائی که بیعت می کنند به والیان امر دست خدا بالای دست ایشان است. (تاریخ بیهقی ص 317).
|| دوست. (آنندراج) (غیاث اللغات). دوست و یار نیکان. (مهذب الاسماء). || یاری گر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (دهار) (فرهنگ خطی). || استادگی کننده. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (فرهنگ خطی). || خویش. قریب. (غیاث اللغات) (آنندراج). نزدیک. (فرهنگ خطی) (فرهنگ نظام). || نزدیک نشیننده. (فرهنگ نظام). || چاهی که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا به آسانی به ته آن رفته آب بردارند و آن را پایاب نیز گویند. (ناظم الاطباء).


قاسم خان هژبر خ...

قاسم خان هژبر خاقان. [س ِ هَُ ژَ] (اِخ) رئیس ایل عبدالملکی در زمان رابینو مؤلف مازندران و استرآباد است. داغمرز مسکن این ایل میباشد. (ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 88).


قاسم

قاسم.[س ِ] (اِخ) ابن ربیعه ٔ ثقفی. هنگام وفات عثمان بن عفان والی طائف بود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 519).

قاسم. [س ِ] (اِخ) ابن محمدبن قاسم. رجوع به قاسم کنون شود.

قاسم. [س ِ] (اِخ) ابن محمدبن قاسم. رجوع به قاسم حمودی شود.

قاسم. [س ِ] (اِخ) ابن محمدبن قاسم. رجوع به قاسم بیانی شود.

قاسم. [س ِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن الطاهر، مکنی به ابواحمد. نخستین کسی است از شرفاء مدینه که به سال 140 هَ. ق. والی مدینه شد. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 600).

قاسم. [س ِ] (اِخ) ابن ثابت. رجوع به قاسم عوفی شود.

قاسم. [س ِ] (اِخ) ابن حسن. رجوع به قاسم جرموزی شود.

قاسم. [س ِ] (اِخ) ابن حکم. رجوع به قاسم عرنی شود.

قاسم. [س ِ] (اِخ) ابن حمود. رجوع به قاسم حمودی شود.

معادل ابجد

قاسم خان والی

899

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری